آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

هندونه ی سخن گو...

پنجشنبه 13/تیرماه/1392   برای آرینا هندونه قاچ کردم و گذاشتم داخل بشقاب و براش   بردم داخل اتاق...   تقریبا یه ربع بعد رفتم تا بشقاب خالی رو از اتاق بیارم که   دیدم آرینا هنوز هندونشو نخورده...!!!   مامانی : آرینا مامان پس چرا هنوز هندونتو نخوردی ؟؟؟   آرینا : مامانی ، آخه داریم با هم حرف می زنیم...   مامانی : اوه ببخشید ، پس مزاحم نمی شم...                  رای تپل   تولدم خیلی نزدیکه فقط 4 روزه دیگه   ...
13 تير 1392

من الان مامانتــــــــــــــــــم...

چهارشنبه ١٢/تیرماه/١٣٩٢   آرینا خانــــــــــــــــــــــــــــــــم جدیدا وقتی کاری رو که نباید    انجام بده بخواد انجامش بده ، یک دلیل کاملا قانع کننده   برای انجام کارش میاره ...   می پرسین چه دلیلی ؟؟؟ رو می کنه به مامانی و   میگه : من الان مامانتــــــــــــــم ، بذار کارمو انجام بدم...   امان از دست بچه های امروزی ، اصلا کم نمی یارن که...    رای تپل    ٥ روز دیگه تا روز تولدم.... ...
12 تير 1392

پسره می خی خی ...

دوشنبه 10/تیرماه/1392   چند روز پیش آرینا از ویترین سی دی فروشی ،سی دی   پسره مریخی رو انتخاب کرد و طبق معمول ما هم براش خریدیم...   همون جا از جعبه در آوردش و تا خونه سی دی دستش بود..   تا در خونه رو باز کردیم آرینا یکراست رفت پای tv تا سی دی رو بذاره...   شب موقع خواب سی دی تو بغلش بود که خوابش برد...   مامانی هم سی دی رو آروم از بغلش در آورد و گذاشت بالای سرش...   صبح  آرینا تا چشماشو باز کرد... . . آرینا : مامانی مامانــــــــــــــــــــی ، پسرم کجاست؟   مامانی : پسرت !!!   آرینا ...
10 تير 1392

چتری از جنس بامبو...

یک شنبه 9/تیرماه /1392   آرینا : مامانی مامانی مامانـــــــــــــــــی ...   مامانی : بلــــــــــــــــه چی شده ؟؟؟   آرینا : داره بارون میاد ، بیا زیر چتر خیس نشی...   مامانی : فدات بشم..   زیر لب ، اینارو چرا برداشتــــــــــــــــــــــی آخه...   آرینا : خب داره بارون میاد...   رای تپل یادتون نره   8 روز تا تولدم...                                 ...
10 تير 1392

آدم آهنی !!!

جمعه ٧/تیر ماه / ١٣٩٢   آرینا : مامانی برام آدم آهنی می خری...   مامانی : دلت آدم آهنی می خواد ؟!   آرینا : اووووهوم...   مامانی : باشه عزیزم  برات می خرم...   آرینا : باشه ولی من که نمی پوشمش... مامانی :   رای تپل یادتون نره    یک خبر خیلی مهم دیگه شمارش معکوس تا تولدم شروع شد . ١٠ ...
8 تير 1392

لباس بیدار...

شنبه ٨/تیرماه /١٣٩٢   صبح ، آرینا از خواب بیدار می شه...   آرینا : سلام صبح بخیر...   مامانی : سلام صبحت بخیر و شادی. ..   آرینا چشمای پف کردشو می ماله و میگه : مامانی لباس خوابمو در بیار...   مامانی : چشم مامان...   آرینا : لباس بیدارمو تنم کن...   مامانی : چشــــــــــم همین الان لباس بیدارتو تنت می کنم...   رای تپل یادتون نره   شمار معکوس تا تولدم     ٩ روز دیگه. ...
8 تير 1392

مامان آدامس کوچولو...

شنبه ٨/تیرماه /١٣٩٢   ماجرای مامان آدامس کوچولو اینطوری شروع شد که ...   آرینا : مامان آماس می خوام...آمــــــــــــــــــــــاس...(آدامس)   مامانی آدامس رو از جعبه در میاره و نصفش می کنه و   آرینا شروع می کنه به جویدن آدامس...   آرینا : مامانی یکی دیگه می خوام ولی نبصش (نصفش)نکنیـــــا     بوزورگ (بزرگ ) می خوام...   مامانی : همین خوبه گلم...   آرینا : آخــــه این آماسم (آدامس )مامانشـــــــــــــــــو می خواد...   مامانی : ای کلک...    رای تپل یادتون نره  ...
8 تير 1392

آرینا...مهمان مامان

پنج شنبه 6/تیرماه/1392   آرینا : مامانی من می خوام بیام خونتون ممونی (مهمانی)...   مامانی : به به تشریف بیارین...   آرینا خونه مامانی مهمانه...   آرینا : مامانی ، برام شربت درست کن ...   مامانی : چشم گلم...   مامانی در حال تعارف کردن شربت به آرینا خانم...   آرینا : میسی (مرسی)من خونمون خوردم ، نمی خورم...   مامانی : چه با کلاس آدم رو سرکار می ذاریــــــــــــــــا!   رای تپل یادتون نره    ...
8 تير 1392

میلاد نور مبارک...

دوشنبه 3/تیر/1392           به خدا سوگند دنیا را آذین می بندیم اگر لحظه آمدنت را بدانیم ...                                                                        "میلاد نور بر تمامی دوستان عزیزم مبارک" ...
7 تير 1392