آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

شیرین تر از شهد عسل 37 ماهگیت مبارک

پنج شنبه 17/مردادماه/1392                               دخترم شیرین تر از شهد عسل   دخترم صد شعر نو یکصد غزل   دخترم زیباترین رنگین کمان   آفتاب روشن این آسمان   دخترم یک عالمه مهر و وفا   برترین پیمانه جود و سخا       دخترم گلدان گلهای بهار   دانه یاقوت زیبای انار   دخترم بر درد بی درمان شفا   یک ملک در ظاهری انسان نما   دخترم الماس انگشتر نشین ...
17 مرداد 1392

من آرینام...

دوشنبه 14/مردادماه/1392   امروز یه اتفاق جــــالب افتاد و من که مامان آرینـــــا باشم   متوجه شدم علت اینکه آرینا اینقدر روی اسمش حساسه   که حتما آرینا تلفظ بشه چیه؟ ماجرا از این قراره که می خواستم آرینا رو صدا بزنم تا بیاد غذا بخوره... مامانی : طلای مامان ، بیا غذا کشیدم برات عزیز دلم ... آرینا خیلی قاطع و محکم اینطور جوابمو داد... آرینا : مامـــــــــــــان ، من آرینــــام ، صدامو که می فهمم میگه آرینا... من آرینـــــــــــــام نه طلا... مامانی : بله بله چشم دیگه تکرار نمی شه ... (تا حالا از ا...
14 مرداد 1392

با گولی یا...با دونیا...

یک شنبه ٣٠/تیرماه/١٣٩٢   با آرینا گلی روی مبل نشسته بودم و   با همدیگه صحبت می کردیم ...   یکدفعه این سوال به ذهنم اومد و از آرینا پرسیدم...   مامانی : آرینا ، مامانی رو چقدر دوست داری؟؟؟   آرینا : با گولی یا...   مامانی :   آرینا : با گولی یا...   مامانی : یعنی به اندازه گلها...   آرینا : اوهوم...   مامانی : خب بابائی رو چقدر دوست داری؟؟؟   آرینا : ا قــــــد ، با دونیا...   مامانی : یعنی به اندازه دنیا...   آرینا : اوهوم...    مامانی : عزیزم ما هم ...
6 مرداد 1392

شکلات ...

شنبه 29/تیرماه/1392                               بعد از افطار برای خودم و بابائی چائی ریختم و مشغول صحبت شدیم... همین که سرمو آوردم پائین تا فنجان چائی رو بردارم دیدم 3 تا شکلات کنار فنجان منه و 3 تا شکلات کنار فنجان بابائی ... در فاصله یک متری من و بابائی ... . . .   آرینـــــــــــا و 3 تا پوست شکـــــــلات کنارش... مامانی : به نظره شما دیگه حرفی واسه گفتن می مونه!!! وروجک برای اینکه خودش 3 تا شکلات بخوره واس...
29 تير 1392

من از اینا می خــــــــــــوام....

سه شنبه 25/تیرماه/1392 من و بابائی و آرینا رفتیم بازار ، پنج دقیقه نگذشته بود که... دخترخانمی تقریبا ده ، دوازده ساله با اسکیت از کنار ما رد شد... همین یک لحظه کافی بود برای بهانه ی جدیدی برای آرینا... مامان من از اینا می خوام ، تلفظش هم براش سخت بود برای همین می گفت مامان من از اینا می خوام شاید دویست بار این جمله رو تکرار کرد تا رسیدم خونه... بفرمائید ادامه مطلب تا ادامه ماجرا رو تعریف کنم.... مامانی : آرینا جونم مامانی اسکیت الان برای شما زوده باید بزرگ بشی تا برات  بخرم... آرینا : من بوزورگم دیگه ، مگه بهم نگفتی من بوزورگ شدم داموم (خانو...
25 تير 1392

صندلی کارمند...

دوشنبه ٢٤/تیرماه/١٣٩٢ آخر شب وقتی آرینا خوابید صندلیشو شستم و گذاشتم داخل آشپزخونه تا خشک بشه ... صبح وقتی آرینا از خواب بیدار شد... آرینا : مامانی ، دندلیم (صندلیم)کجاست؟                    رفته سره کار؟! مامانی : لطفا رای تپل فراموش نشه           ...
24 تير 1392

شیرین پلو...

یک شنبه 23/تیرماه /1392 برنج رو پاک کردم ، ریختم داخل ظرف و بعد از شستن برنج ..... مقداری آب ریختم داخل ظرف برنج و رفتم داخل اتاق تا کمد لباسای آرینا گلی رو که همشو بهم ریخته بود مرتب کنم... چند دقیقه بعد... . . .   از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه... دیدم در ظرف شکرا بازه؟؟؟؟ جلوتر که رفتم دیدم آرینا خانـــــــــــــــــــــم تمام شکرا رو ریخته داخل ظرف برنج.... مامانی : آرینـــــــــــــــــــــــــــــــا ، چکار کردی مامان؟!؟!؟ آرینا با کمال خونسردی : مامانی ، شیرینش کردم ، خوشگلش کردم... مامانی : دست درد نکنه مامانی ، خیلی خوشگ...
23 تير 1392

ماه رمضان مبارک...

پنج شنبه 21/تیرماه /1392 روز اول ماه رمضان ، آرینا مشغول خوردن صبحانه ... آرینا : مامان بیا صبحانه بخور... مامانی : عزیزم من نمی خورم شما بخور... آرینا : در حالی که برام لقمه می گیره ، نمی شه که نخوری دخترم... مامانی : من روزه ام خدا اجازه نمی ده غذا بخورم... آرینا : خب باشه ، من اجازه می دم بیا بخور ، بخور دخترم... مامانی : فدای پاکی کودکانه ات عزیزدلم. "ماه رمضان مبارک"   ...
21 تير 1392