کوچه ائی که بزرگ نشد...
چهارشنبه ٦/آذرماه/١٣٩٢
تمام نوشته ها تنها یک احساس درونی ست از روزهای کودکی که
به یادگار در خاطرم نقش بسته.
بفرمائید ادامه ی مطلب...
روزگار عوض می شه ...
خیلی چیزا با روزگار عوض می شه...
خونه ها ، عوض می شه ...
خونه های نقلی هم خراب می شه...
باغچه ها بی آب می شه...
کوچه ها غریب می شه...
اما قصه ی کوچه ی ما ، تازه داره شروع می شه ...
قصه ی کوچه ی ما ، قصه ی کودکیه...
قصه ی ندا ، پگاه ، الی و مریم گلی ...
قصه ی علیرضا و محمد ، سعید و آقا علی...
قصه ی بچه هائی که صدای عمو زنجیربافشون می رسید
تا به فلک...
تا یه سنگ مرمر می دیدن نقش لی لی رو زمین می کشیدن...
پائیزا قاصدکا رو جمع کنن در گوشی با اونا نجوا کنن
با یه فوت قاصدکو رها کنن ، بسپارنش به باد...
زمستونا چشمای همه به آسمون که بیاد برف زیاد ...
اولین دونه ی برف نشونه بود تا همه جمع بشن تو کوچمون...
داشتن دستکش چرمی اون روزا آرزوئی بود واسمون تا از
بازی زیاد نشه قرمز و کبود دستای کوچیکمون...
برف بازی که تمام می شد ، می دویدیم زیر درخت کاج ...
اینقد تکونش می دادیم که بیاد برف زیاد ...
اما این بار از برفای نشسته روی برگای کاج...
یادمه یه بار عمو مسعود ما همه ی برفای پشت بومو
ریخت توی حیاط...
یه آدم برفی ساختیم قد دیوارای حیاط....
راستی بگم از قصه ی کاج ، دو تا کاجه خونه ی آرتونیان...
دو تا کاج مهربون که هیچی از هم جدا شون نمی کرد ،
نه طوفان نه رعد و برق ...
بابرگای سوزنیش ما دخترا می ساختیم النگو و انگشترا ،
یا اینکه تاج...
درسته انگشتراش نگین نداشت اما چه صفائی داشت
هممون با هاش عروس شدیم چه کیفی داشت...
ظهر که می شد چادرای دخترا به تنه هاش بسته می شد
واسمون قصری می شد...
با یه زیرانداز و چند تا ظرف پلاستیکی قصر ما کامل می شد
تا دلتون بخواد غذاهای خیالی داشت ...
آخ که چه مزه ائی داشت...
قصه ی دو کاج فقط تو کتابامون نبود ، تمام زندگیمون
بود اون روزا...
هنوزم وقتی می رم تو کوچه مون ، تنه های پیرشو
بو می کشم...
بوی تازگی می ده ، بوی بچگی می ده هنوز...
هنوزم حس می کنم درخت کاج هممونو می شناسه...
هنوزم انتظاره ما بچه ها رو می کشه...
الهامم یادش میاد که چطور نون خشکای کنجدیو...
زیر تخت می خوردیم مثه موش با همدیگه...
آش کشکای مامان الی رو دیگه نگو...
وقتی آش درست می کرد بوی آش می پیچید توی کوچه...
همیشه یه کاسه آش سهم من بودش دیگه...
پسرای کوچه مون چقدر ساده بودن فکر می کردن اگه بخونن
پسرا شیرن مثه شمشیرن ما دخترا حرص می خوریم...
اما اینطوری نبود ...
شایدم بود...
کل کل بچگی بودش دیگه...
بعد ها که بزرگ شدن یکی از خواستگارای ما شدن ...
اینجا بود که دخترا شیر شدن...
روزی که الی از کوچه مون می خواست بره دیوارای خونه شونو
بوس می کرد حتی کوچه...
چقدر اون روز غصه دار بودیم که الی می خواد بره از اون کوچه...
چه قهرا و آشتی هائی داشتیم اون روزا...
چه دلای بزرگی داشتیم اون روزا...
تمام آرزومون این بود که یه روز بزرگ بشیم...
مامان بشیم...
درسته به آرزومون رسیدیم بزرگ شدیم ، مامان شدیم...
اما هیچ وقت نمی شه اون روزا دیگه...
روزگار عوض می شه...
خیلی چیزا با روزگار عوض می شه ...
اما از شیرینی اون روزا ذره ائی کم نمی شه...
درسته بچه های کوچه مون همشون بزرگ شدن ،
بچه دارن تو این روزا...
اما کوچه واسشون همون کوچه ست ...
کوچه ی بچگی یا..
کوچه ائی که بزرگ نشد...
دلش می خواد بچه باشه ، بزرگ نشه.