ماجرای یک روز پائیزی گرم گرم ...شرجی شرجی...
پنجشنبه ٢٠ مهر١٣٩١
عزیز دل مامانی
دیروز..... اصلا بذار ، از چند ماه پیش شروع کنم که مرتب سر کمد لباسات بودی
و روزی چند بار کمد لباساتو بهم می ریختی ، از اتاق گرفته تا هال و پذیرائی ،
از کابینت ها گرفته تا داخل قوری حتی پشت مبل آثاری از جوراب و شلوار و لباس و...بود.
به غیر از اون لباسائی که همیشه روی سرت و دور کمرت بود...
حالا که بزرگتر شدی دیگه خیلی راحت لباساتو تنت می کنی و نتیجه می شه اینکه...
خودت بری سر کمد و لباس مورد علاقتو تنت کنی و روزی چندبار مدل عوض کنی.
حالا ماجرای دیروز رو برات بگم که خیلی جالبه و شد یک خاطره که
مامانی برات ثبتش می کنه تا وقتی بزرگ شدی
بخونیشو حالشو ببری.
تازه از خواب بیدار شده بودی که دیدم مستقیم رفتی سر کمد لباس و شنل قرمزتو
پوشیدی...
منم تا این صحنه رو دیدم گفتم آرینا !!! مامان!!! این چیه رفتی پوشیدی گرمه!!!
(تا یادم نرفته بگم با اینکه بیست روز از مهر گذشته اما همچنان
اینجا گرمه و کولر مدام روشنه)
سریع شنلتو از تنت در آوردی و رفتی گرفتیش جلوی کولر و بعداز چند ثانیه رو کردی
بهم و با خوشحالی گفتی سرد کردیم ، سرد کردیم و دوباره شنلتو تنت کردی...
همین طور که نگات می کردم و دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم خندیدم و رفتم
داخل آشپزخونه تا برات صبحانه آماده کنم .