آرینا نگو یه دسته گل...
یک شنبه 13/اسفند ماه/1391 دیروز بعدازظهر موقع خواب همین طور که داشتم شعر حسنی نگو یه دسته گل رو می خوندم به جای اسم حسنی برات می خوندم توی ده شلمرود ، آرینا تک و تنها بود... آرینا نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو ... . . . باباش می گفت آرینا میای بریم حمام؟؟؟؟؟ آرینا : با خنده ائی پر از ش...