آرینا نگو یه دسته گل...
یک شنبه 13/اسفند ماه/1391
دیروز بعدازظهر موقع خواب همین طور که داشتم شعر حسنی نگو
یه دسته گل رو می خوندم به جای اسم حسنی برات می خوندم
توی ده شلمرود ، آرینا تک و تنها بود...
آرینا نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو ...
.
.
.
باباش می گفت آرینا میای بریم حمام؟؟؟؟؟
آرینا : با خنده ائی پر از شیطنت جواب می دادی ، نه نیمی یام،
موهاتو می خوای اصلاح کنی ؟؟؟؟
آرینا : نه نمی کام ، نه نمی کام...
شعر همین طور ادامه داشت تا اینکه آخرای قصه رفتی تو فکر
و بهم گفتی مامان دوباره بخون باباش میگه بریم حمام!!!!!
منم بدون پرسش برات خوندم ...
باباش میگه آرینا میای بریم حمام؟؟؟؟
آرینا : میام ، میام
موهاتو می خوای اصلاح کنی ؟؟؟؟؟
آرینا : می کام ، می کام
و در آخر رو به من کردی و گفتی مامان دیگه
مامانی:چقدر تاثیرگذار
مثل اینکه خیلی بهت برخورد
خوب ببخشید...
بوس مامان