ماجرای یک روز در پارک ناژوان...
جمعه 10/6/1391 پارک ناژوان اصفهان
در ادامه...
دخترکم
بعدازظهر جمعه 10/6/1389 به اتفاق مادر و خاله سارا و دائی رضا رفتیم پارک ناژوان
بعد از چند دقیقه ائی که نشستیم شما کفش به پا کردی و شروع کردی به تجسس...
به همه جا می خواستی سرک بکشی تا اینکه داخل پارک به این بزرگی یه چاه آب پیدا کردی...
(دوستانی که پارک ناژوان رفتن می دونن که خیلی بزرگه )
مثل اینکه گنج پیدا کرده بودی خیلی خوشحال شدی و نشستی کنار چاه آب البته محافظ داشت
و شروع کردی به سنگ انداختن ....
کم مونده بود سرتو بکنی داخل چاه آب ببینی سنگا کجا می رن ، خداروشکر محافظ داشت
وگرنه.....
در ادامه تجسس یک دوست پیدا کردی اما طفلی گل پسر مهربون خیلی کم رو بود ...
بخدا دوره زمونه عوض شده
مامانی : آرینا گلی یک دقیقه بشین.....
.
.
باته (باشه ) مامانی....
مامانی : اوه ه ه ه ، بالاخره آرینا نشست!!!!
اما مگه می تونه یه جا آروم بشینه ناراحت بود که چرا پشت کمرش بازه و نمی تونه درست
تکیه بده...
نه اینطوری نمی شه بهتره برم بازی...
مامانی : آرینا و نشستن!!!!!!!
بوررررررررررا (هورا) ، توپ بازی....
همچنان در حال تجسس و دویدن از این طرف پارک به اون طرف کسی هم
جلو دارت نبود که نبود...
بعد از پارک ناژوان رفتیم کوه صفه که حتما در پست بعدی میام و ماجرای کوه صفه رو هم
برات تعریف می کنم.