من از اینا می خــــــــــــوام....
سه شنبه 25/تیرماه/1392
من و بابائی و آرینا رفتیم بازار ، پنج دقیقه نگذشته بود که...
دخترخانمی تقریبا ده ، دوازده ساله با اسکیت از کنار ما رد شد...
همین یک لحظه کافی بود برای بهانه ی جدیدی برای آرینا...
مامان من از اینا می خوام ، تلفظش هم براش سخت بود برای
همین می گفت مامان من از اینا می خوام شاید دویست بار
این جمله رو تکرار کرد تا رسیدم خونه...
بفرمائید ادامه مطلب تا ادامه ماجرا رو تعریف کنم....
مامانی : آرینا جونم مامانی اسکیت الان برای شما زوده باید
بزرگ بشی تا برات بخرم...
آرینا : من بوزورگم دیگه ، مگه بهم نگفتی من بوزورگ شدم
داموم (خانونم)شدم..
مامانی : بله شما بزرگ شدی خانم شدی اما باید بزرگ تر بشی ،
پاهاتم باید بزرگتر بشه گلم...
.
بعد از خوردن شام ...
آرینا : مامانی پاهام دیگه بزرگ شد برام از اینا بخر در حالی که
پاهای کوچولوشو به عقب و جلو می کشید...
مامانی : همین الان بزرگ شد ...
ده دقیقه بعد ...
آرینا : مامانی من از اینا می خوام...
مامانی :
بیست دقیقه بعد...
آرینا : مامانی من از اینا می خوام...
مامانی :
نیم ساعت بعد...
دیگه آرینا نگفت من از اینا می خوام...
فکر می کنید چکار کرد؟؟؟
.
.
.
آرینا : مامانی منو نگاه کن...
مامانی :
آرینا یکی از پاهاشو گذاشته بود روی یه سی دی و پای دیگشو
روی یه سی دی دیگه و پاهاشو جلو عقب می کرد تا خودشو
به من برسونه ...
مامانی : عاشق این اخلاقتم که هیچ وقت کم نمی یاری...
صبح روز بعد ...
آرینا : مامانی پام دیگه بوزورگ شدهاااا از اینا برام می خری؟
مامانی: