خاطرات شیرین سفر به جزیره قشم...
دختر عزیزم بهت قول داده بودم که حتما خاطرات سفر به قشم رو
برات ثبت کنم پس الوعده وفا....
خاطره اول(بیچ)
روز اولی که رسیدیم خونه خاله مهسا (قشم) بعد از یک استراحت سه چهار ساعته
تصمیم گرفتیم که بدون اینکه وقت رو از دست بدیم همگی بریم بازار ستاره قشم...
لابد می پرسی رفتن به بازار چه ربطی به ماجرای بیچ داره؟؟؟!!!
شوهر خاله مهسا در بازار ستاره یه بوتیک داره وقتی می خواستیم بریم بوتیک
عمو رضا یکی از دوستای عمو رضا تا شما رو دید بدون اینکه هنوز ما رو بشناسه
به شما نگاه می کرد و می خندید و اروم بهت سلام می کرد تا اینکه عمو رضا
رو دیدیم وقتی متوجه شد که شما دختر باجناقش هستی حسابی باهات دوست
شد کلا آقای با حوصله و مهربونی بودن طوری که رفتی داخل مغازه و هرچی
کفش و کیف داشت امتحان کردی...
نمی دونی چه ذوقی هم می کرد که شما داخل بازار با کفشای پاشنه بلند
و کیف به دست راه می رفتی.
تااینکه عمو رضا ماجرای بیچ (مسواک) رو برای دوستش تعریف کرد این شد یه سوژه ....
فردای اون روز که عمو رضا از بازار ستاره برگشت گفت کل بازار ماجرای بیچ رو فهمیدن!!!
خاطره دوم (ژست برای عکس گرفتن)
خاله مهسا خیلی تلاش کرد تا موقع عکس گرفتن ژست بگیری...
اینم نتیجه تلاش خاله مهسا...
عاشق خاله مهسا هستی و خیلی دوستش داری ، هرچی بگه نه نمی گی...
خاله ندا و خاله سارا اصلا حسودی نکنیدااااااااااااااا....
خاطره سوم (آینه)
روزی چند بار این خاطره رو مرور می کنم ....
پشت ویترین یکی از مغازه ها یه بافت خیلی خوشگل دیدم که بدون معطلی
رفتم داخل مغازه به فروشنده گفتم می شه این بافت رو برای دخترم پرو کنم
همین که بافت رو تنت کردی گفتی : آینه ، آینه...
یکی از دوستای آقای فروشنده بدون معطلی و بدون اینکه به ما حرفی بزنه
دستت رو گرفت و برد مغازه روبرو که مغازه خودش بود و یه راست بردت جلوی آینه
وقتی وارد مغازه شدم دیدم جلوی آینه شونه سمت راستتو آوردی جلو و یکمی
کمرت رو به سمت راست خم کردی و گردنتو به سمت عقب بردی تا پشت لباس رو
هم ببینی و بعد شونه چپ رو اوردی جلو تا اونطرف لباس رو هم ببینی خلاصه
دو سه باری این کارو انجام دادی من که مامانت بود با تعجب نگات می کردم
چه برسه به بقیه ....
آقای فروشنده اینقدر تعجب کرده بود که مرتب می زد روی پاش و می خندید
بعد هم رفت و برای چندتا از دوستاش تعریف کرد فکر کنم اینجا هم معروف
شدیم.
خاطره چهارم (پمپ بنزین)
داخل صف پمپ بنزین بودیم که یک ماشین کنار ما پارک کرد داخل ماشین
دخترکوچولوئی حدودا یک ساله بود که شما بادیدن نی نی کوچولو خوشحال شدی
اما هرچی بهش می خندیدی نی نی کوچولو فقط نگات می کرد تا اینکه
راننده که دید خیلی دختر خوش روئی هستی شروع کرد به صحبت کردن
با شما همین طور که صحبت می کردی و می خندیدی یدفعه گفتی عمو
بیا....عمو بیا.... عمو هم گفت شما بیا ....شما هم می خواستی در ماشین
رو باز کنی و بری پیشه عمو!!!!
بخاطر اینکه معروف شدن دردسرهای زیادی داره تصمیم گرفتیم فعلا در خانه
بمانیم و به سفر نریم.....
به بابائی گفتم هر جا می ریم چقدر مردم آرینا رو دوسش دارن حتی از
کنارش هم که رد می شن بهش لبخند می زنن نمی دونم مهره مار داره!!!
بابائی گفت همیشه از خدا می خواستم بچه ائی که بهم می ده تو دل برو
باشه و همه دوسش داشته باشن خدا هم بهم آرینا رو داد....
بوس مامان