آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

ها..ها..ها........هاچییییییییییین...

ها...ها...ها........هاچییییییییییین....                               بله   ! با اینکه مامانی خیلی مراقب شما  بود اما سرما خوردی... ماجرا از سرماخوردگی بابائی شروع شد بعد از دو سه روز مامانی سرما خورد و حالا شما ... حتی سرما خوردی و آبریزش بینی و دارو هم نتونسته جلوی بازی و فعالیتتو بگیره و همچنان مثله فرفره داخل خونه می چرخی . وقتی آبریزش بینی شدید می شه آرینا چه اقداماتی انجام می ده...          &n...
12 مهر 1391

خوش اومدی دوست خیالی ....

نفسم چند روزی می شه که در حین بازی با اسباب بازی هات حضور یک دوست خیالی و نامرئی رو در کنارت احساس می کنم ، دوستی که نگاش می کنی ، باهاش صحبت می کنی ، سوار سه چرخه ت می کنی ، با دست بهش اشاره می کنی که کنارت بشینه و بهش غذا می دی و کلی کارای دیگه که برای مامانی و صد در صد برای خودت جالب و دوست داشتنیه. فقط جای دوست خیالی در دنیای کودکیت خالی بود که اونم یواش یواش قدم گذاشت به دنیای قشنگت. خوش اومدی دوست خیالی.... ...
8 مهر 1391

می شود دل به امید تو تمنا نکند...

                         تو را با نام آهو می شناسند      رضای حضرت هو می شناسند                                 تمام رعیت ملک عظیمت      به نام شاه خوشرو می شناسند . . .                         &...
7 مهر 1391

این چیه؟این چطوریه؟اینجا کجاست؟و یه سوال خودشناسی....

دوستان کممممممک... این روزا کار مامانی شده جواب دادن به سوالهای عجیب و غریب آرینا... سوالهای جورواجور ، از وسایل خونه گرفته تا سریال های tv تا یه سوال خودشناسی..... واسه نمونه چندتا از سوالاتو می نویسم... 1- مشغول خوردن صبحانه بودیم که پرسیدی...   این چیه؟ مامانی : پنیر... آرینا : پنیر چیه؟ مامانی : زیر لب میگه حالا من چی جواب بدم که متوجه بشی دختر ، پنیر نام نامیه (به زبون خود آرینا یعنی غذا)باید بخوری تا بزرگ بشی ، قوی بشی. چقدر بعضی اوقات جواب دادن به شما سخته ، واقعا می مونم چی جواب بدم که خوب متوجه بشی.بعضی اوقات وقتی می خوام یک موضوع رو برات آسون کنم برای خودم خیلی سخت میشه. 2-در حال گذا...
5 مهر 1391

کوه صفه (اصفهان )

جمعه 10/6/1391 کوه صفه              دخترکم بعد از کلی شیطونی و بازی در پارک ناژوان دائی رضا گفت حالا که تا اینجا اومدیم دلتون میاد نریم کوه صفه ، اینقدر تعریف کرد تا دلمون آب شد ، مامانی هم که مدت زیادی بود نرفته کوه صفه  با تعریف های دائی رضا دیگه مگه می شد نرفت کوه صفه . وقتی رسیدیم اصلا جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود واقعا هم که خیلی محیطش عوض شده بود بعد از 5 دقیقه که نشستیم آرینا کم کم تو بغل مامانی داشت می خوابید که یهو چشمش افتاد به سرسره و  تاب بلند شد نشست و خواب از چشماش پرید و پشت سر هم می گفت: دور دوره...دور دوره... (سر...
4 مهر 1391

ماجرای یک روز در پارک ناژوان...

  جمعه 10/6/1391 پارک ناژوان  اصفهان                             در ادامه... دخترکم بعدازظهر جمعه 10/6/1389 به اتفاق مادر و خاله سارا و دائی رضا رفتیم پارک ناژوان بعد از چند دقیقه ائی که نشستیم شما کفش به پا کردی و شروع کردی به تجسس... به همه جا می خواستی سرک بکشی تا اینکه داخل پارک به این بزرگی  یه چاه آب پیدا کردی... (دوستانی که پارک ناژوان رفتن می دونن که خیلی بزرگه ) مثل اینکه گنج پیدا کرده بودی خیلی خوشحال شدی و نشستی کنار چاه آب البته محافظ داشت و شروع کردی به سنگ ...
2 مهر 1391

آرینا آتیش پاره...

آرینا، دختر قشنگم اینقدر این مدت آتیش سوزوندی که دائی رضا تصمیم گرفت  اسم شما رو با شعله آتیش بنویسه تا ثابت کنه که آرینا آتیش پاره ست ... فقط یکمی عقب تر ، یکم دیگه ، عقب تر ، مواظب باشید آتیش نگیرید.... ما که از دست این دختر شیطون بلا جزغاله شدیم....                                  ...
31 شهريور 1391