آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

من جوجه نیستم...

چهارشنبه ١٧/آبان/1391                                حدود ساعت نه ، نه و نیم بود شب  که رفتیم پارک نزدیک خونه مون، تو ی راه آقای بویراتی فروشنده سوپرمارکت رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به شما و گفت: چطوری جوجه؟ سریع و با تاکید جواب دادی من جوجه نیستم.... همین طور که آقای بویراتی از کنارمون رد می شد چنان زد زیر خنده که من و بابائی هم نتونستیم جلوی خندمونو بگیرم و نگاهی بهم دیگه کردیم و زدیم زیر خنده. ای وروجک مامان  ، نه نه ببخشید ا...
18 دی 1391

من بلدم شعر بخونم...

10/دی ماه/1389 من بلدم شعر بخونم...                    همین الان از خواب بیدار شدی وقتی هم که از خواب بیدار بشی معنیش اینکه کلا نت تعطیل....! پس سر فرصت میام و این پستو تکمیل می کنم ... بفرمائید ادامه مطلب  ، این پست کامل شد....  شعر اول : تاب تاب عباسی        یک روز همینطور که نسشته بودی زیر لب زمزمه کردی .... تاب تاب ، عباسی دودا منو ننداجی (خدا منو نندازی) اگه بنداجی  ، تو بغل ماماااااااااااانیییییییییی آخرش میگی ، دودا  ننداجی یااااااا!!!!!(خدا نندازی یا) این اولین ...
18 دی 1391

یه سلام داغ تو این هوای سرد زمستونی

٥/دی ماه/1391 آخ که چقدر می چسبه بعد از یک سفر طولانی بیای پای نت بشینی و پیام های دوستای گلتو ببینی ،مثله خوردن یه آش رشته داغ تو هوای سرد بارونیه. با خوندن پیاماتون کلی انرژی و دلگرمی گرفتم. یه سلام داغ توی این هوای سرد زمستونی به همه دوستای عزیزم بالاخره من و آرینا بعد از یه سفر زمستونی تقریبا طولانی برگشتیم خونه جاتون خالی خیلی خوش گذشت. طبق معمول مامانی بازم شرمنده لطف و مهربونی دوستای گلش شده حتما به دیدنتون میام دوست جونیاااااااااااااا. اینم عکس یه دختر کاملا شیطون بلا که از چشماش شیطنت می باره.             ...
5 دی 1391

عیدسعیدغدیرخم مبارک...

                       دستانش در دستان آلاله همیشه تابان   درخشش را به مردی دیگر نوید می‌دهد   چشم از کوچکی‌اش قهر می‌کند، چشمه، بزرگی   دنیا را در زلالی آن دو، در آغوش می‌کشد چشمه، دریا شد، موج، بهمن کوهسار خورشید، شعله اولین نگاه دستانش در دستان کسی که دخترش او را همسر خود نامید دختری که خود مادر پدرش ماند دستانش دستان کسی را به اهتراز در می‌آورد که عشیره‌ای به حرمتش به سیادت می‌رساند دستانش دستان علی را به اعلی می‌رساند ...
12 آبان 1391

آرینا و جزیره زیبای قشم...

  سه شنبه ٢٥/مهر/١٣٩١ سلام به دوستان عزیز امیدوارم حال همگی خوب خوب باشه . علت غیبت این چند روز سفر کوتاه ما به جزیره  قشم بود ،  جای همگی شما سبز خیلی خیلی خوش گذشت.                                   در ادامه .... آرینا دختر عزیزم این سفر یکی از مهمترین سفر های زندگی ما بود که سر فرصت بطور کامل برات تعریف می کنم. فعلا بریم سراغ عکسا .... فدات بشم که همیشه با چهره خندانت توجه همه رو به خودت جلب می کنی. ...
8 آبان 1391

عزیزم روز میلادت مبارک...

                                                                    چه لطیف است حس آغازی دوباره ،   و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس ...   و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!   و چه اندازه شیرین است امروز...    روز میلاد ... ...
8 آبان 1391

ماجرای بیچ...

شنبه 22مهر1391 ماجرای بیچ ، ماجرای مسواکه ، بله مسواک!!!                         تعجب کردی بلههه خوب تعجبم داره ، آخه بیچ کجا مسواک کجا؟؟؟ هرطوری هم که فکرشو بکنی اصلا بهم نمی خوره حتی یه حرف مشترکم هم نداره!!! حالا چطوری این کلمه رو اختراع کردی الله اعلم... اما ماجرای امروز . .. بابائی موقع مسواک زدن بهت گفت : آرینا ، بابائی دیگه بزرگ شدی... بگو مس... آرینا : مس... بابائی : بگو واک... آرینا : واک... بابائی : حالا بگو مس ، واک... آرینا : بیچ... مامانی :...
23 مهر 1391

ماجرای یک روز پائیزی گرم گرم ...شرجی شرجی...

پنجشنبه ٢٠ مهر١٣٩١   عزیز دل مامانی دیروز..... اصلا بذار ، از چند ماه پیش شروع کنم که مرتب سر کمد لباسات بودی و روزی چند بار کمد لباساتو بهم می ریختی ، از اتاق گرفته تا هال و پذیرائی ، از کابینت ها گرفته تا داخل  قوری حتی پشت مبل آثاری از جوراب و شلوار و لباس و...بود. به غیر  از اون لباسائی  که همیشه  روی سرت و دور کمرت بود... حالا که بزرگتر شدی دیگه خیلی راحت لباساتو تنت می کنی و نتیجه می شه اینکه... خودت بری سر کمد و لباس مورد علاقتو تنت کنی و روزی چندبار مدل عوض کنی. حالا ماجرای دیروز رو برات بگم که خیلی جالبه و شد یک خاطره  که    ...
20 مهر 1391

ها..ها..ها........هاچییییییییییین...

ها...ها...ها........هاچییییییییییین....                               بله   ! با اینکه مامانی خیلی مراقب شما  بود اما سرما خوردی... ماجرا از سرماخوردگی بابائی شروع شد بعد از دو سه روز مامانی سرما خورد و حالا شما ... حتی سرما خوردی و آبریزش بینی و دارو هم نتونسته جلوی بازی و فعالیتتو بگیره و همچنان مثله فرفره داخل خونه می چرخی . وقتی آبریزش بینی شدید می شه آرینا چه اقداماتی انجام می ده...          &n...
12 مهر 1391

خوش اومدی دوست خیالی ....

نفسم چند روزی می شه که در حین بازی با اسباب بازی هات حضور یک دوست خیالی و نامرئی رو در کنارت احساس می کنم ، دوستی که نگاش می کنی ، باهاش صحبت می کنی ، سوار سه چرخه ت می کنی ، با دست بهش اشاره می کنی که کنارت بشینه و بهش غذا می دی و کلی کارای دیگه که برای مامانی و صد در صد برای خودت جالب و دوست داشتنیه. فقط جای دوست خیالی در دنیای کودکیت خالی بود که اونم یواش یواش قدم گذاشت به دنیای قشنگت. خوش اومدی دوست خیالی.... ...
8 مهر 1391