آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

با گولی یا...با دونیا...

یک شنبه ٣٠/تیرماه/١٣٩٢   با آرینا گلی روی مبل نشسته بودم و   با همدیگه صحبت می کردیم ...   یکدفعه این سوال به ذهنم اومد و از آرینا پرسیدم...   مامانی : آرینا ، مامانی رو چقدر دوست داری؟؟؟   آرینا : با گولی یا...   مامانی :   آرینا : با گولی یا...   مامانی : یعنی به اندازه گلها...   آرینا : اوهوم...   مامانی : خب بابائی رو چقدر دوست داری؟؟؟   آرینا : ا قــــــد ، با دونیا...   مامانی : یعنی به اندازه دنیا...   آرینا : اوهوم...    مامانی : عزیزم ما هم ...
6 مرداد 1392

شکلات ...

شنبه 29/تیرماه/1392                               بعد از افطار برای خودم و بابائی چائی ریختم و مشغول صحبت شدیم... همین که سرمو آوردم پائین تا فنجان چائی رو بردارم دیدم 3 تا شکلات کنار فنجان منه و 3 تا شکلات کنار فنجان بابائی ... در فاصله یک متری من و بابائی ... . . .   آرینـــــــــــا و 3 تا پوست شکـــــــلات کنارش... مامانی : به نظره شما دیگه حرفی واسه گفتن می مونه!!! وروجک برای اینکه خودش 3 تا شکلات بخوره واس...
29 تير 1392

من از اینا می خــــــــــــوام....

سه شنبه 25/تیرماه/1392 من و بابائی و آرینا رفتیم بازار ، پنج دقیقه نگذشته بود که... دخترخانمی تقریبا ده ، دوازده ساله با اسکیت از کنار ما رد شد... همین یک لحظه کافی بود برای بهانه ی جدیدی برای آرینا... مامان من از اینا می خوام ، تلفظش هم براش سخت بود برای همین می گفت مامان من از اینا می خوام شاید دویست بار این جمله رو تکرار کرد تا رسیدم خونه... بفرمائید ادامه مطلب تا ادامه ماجرا رو تعریف کنم.... مامانی : آرینا جونم مامانی اسکیت الان برای شما زوده باید بزرگ بشی تا برات  بخرم... آرینا : من بوزورگم دیگه ، مگه بهم نگفتی من بوزورگ شدم داموم (خانو...
25 تير 1392

صندلی کارمند...

دوشنبه ٢٤/تیرماه/١٣٩٢ آخر شب وقتی آرینا خوابید صندلیشو شستم و گذاشتم داخل آشپزخونه تا خشک بشه ... صبح وقتی آرینا از خواب بیدار شد... آرینا : مامانی ، دندلیم (صندلیم)کجاست؟                    رفته سره کار؟! مامانی : لطفا رای تپل فراموش نشه           ...
24 تير 1392

شیرین پلو...

یک شنبه 23/تیرماه /1392 برنج رو پاک کردم ، ریختم داخل ظرف و بعد از شستن برنج ..... مقداری آب ریختم داخل ظرف برنج و رفتم داخل اتاق تا کمد لباسای آرینا گلی رو که همشو بهم ریخته بود مرتب کنم... چند دقیقه بعد... . . .   از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه... دیدم در ظرف شکرا بازه؟؟؟؟ جلوتر که رفتم دیدم آرینا خانـــــــــــــــــــــم تمام شکرا رو ریخته داخل ظرف برنج.... مامانی : آرینـــــــــــــــــــــــــــــــا ، چکار کردی مامان؟!؟!؟ آرینا با کمال خونسردی : مامانی ، شیرینش کردم ، خوشگلش کردم... مامانی : دست درد نکنه مامانی ، خیلی خوشگ...
23 تير 1392

ماه رمضان مبارک...

پنج شنبه 21/تیرماه /1392 روز اول ماه رمضان ، آرینا مشغول خوردن صبحانه ... آرینا : مامان بیا صبحانه بخور... مامانی : عزیزم من نمی خورم شما بخور... آرینا : در حالی که برام لقمه می گیره ، نمی شه که نخوری دخترم... مامانی : من روزه ام خدا اجازه نمی ده غذا بخورم... آرینا : خب باشه ، من اجازه می دم بیا بخور ، بخور دخترم... مامانی : فدای پاکی کودکانه ات عزیزدلم. "ماه رمضان مبارک"   ...
21 تير 1392

هندونه ی سخن گو...

پنجشنبه 13/تیرماه/1392   برای آرینا هندونه قاچ کردم و گذاشتم داخل بشقاب و براش   بردم داخل اتاق...   تقریبا یه ربع بعد رفتم تا بشقاب خالی رو از اتاق بیارم که   دیدم آرینا هنوز هندونشو نخورده...!!!   مامانی : آرینا مامان پس چرا هنوز هندونتو نخوردی ؟؟؟   آرینا : مامانی ، آخه داریم با هم حرف می زنیم...   مامانی : اوه ببخشید ، پس مزاحم نمی شم...                  رای تپل   تولدم خیلی نزدیکه فقط 4 روزه دیگه   ...
13 تير 1392

من الان مامانتــــــــــــــــــم...

چهارشنبه ١٢/تیرماه/١٣٩٢   آرینا خانــــــــــــــــــــــــــــــــم جدیدا وقتی کاری رو که نباید    انجام بده بخواد انجامش بده ، یک دلیل کاملا قانع کننده   برای انجام کارش میاره ...   می پرسین چه دلیلی ؟؟؟ رو می کنه به مامانی و   میگه : من الان مامانتــــــــــــــم ، بذار کارمو انجام بدم...   امان از دست بچه های امروزی ، اصلا کم نمی یارن که...    رای تپل    ٥ روز دیگه تا روز تولدم.... ...
12 تير 1392

پسره می خی خی ...

دوشنبه 10/تیرماه/1392   چند روز پیش آرینا از ویترین سی دی فروشی ،سی دی   پسره مریخی رو انتخاب کرد و طبق معمول ما هم براش خریدیم...   همون جا از جعبه در آوردش و تا خونه سی دی دستش بود..   تا در خونه رو باز کردیم آرینا یکراست رفت پای tv تا سی دی رو بذاره...   شب موقع خواب سی دی تو بغلش بود که خوابش برد...   مامانی هم سی دی رو آروم از بغلش در آورد و گذاشت بالای سرش...   صبح  آرینا تا چشماشو باز کرد... . . آرینا : مامانی مامانــــــــــــــــــــی ، پسرم کجاست؟   مامانی : پسرت !!!   آرینا ...
10 تير 1392