آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

کوه صفه (اصفهان )

جمعه 10/6/1391 کوه صفه              دخترکم بعد از کلی شیطونی و بازی در پارک ناژوان دائی رضا گفت حالا که تا اینجا اومدیم دلتون میاد نریم کوه صفه ، اینقدر تعریف کرد تا دلمون آب شد ، مامانی هم که مدت زیادی بود نرفته کوه صفه  با تعریف های دائی رضا دیگه مگه می شد نرفت کوه صفه . وقتی رسیدیم اصلا جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود واقعا هم که خیلی محیطش عوض شده بود بعد از 5 دقیقه که نشستیم آرینا کم کم تو بغل مامانی داشت می خوابید که یهو چشمش افتاد به سرسره و  تاب بلند شد نشست و خواب از چشماش پرید و پشت سر هم می گفت: دور دوره...دور دوره... (سر...
4 مهر 1391

ماجرای یک روز در پارک ناژوان...

  جمعه 10/6/1391 پارک ناژوان  اصفهان                             در ادامه... دخترکم بعدازظهر جمعه 10/6/1389 به اتفاق مادر و خاله سارا و دائی رضا رفتیم پارک ناژوان بعد از چند دقیقه ائی که نشستیم شما کفش به پا کردی و شروع کردی به تجسس... به همه جا می خواستی سرک بکشی تا اینکه داخل پارک به این بزرگی  یه چاه آب پیدا کردی... (دوستانی که پارک ناژوان رفتن می دونن که خیلی بزرگه ) مثل اینکه گنج پیدا کرده بودی خیلی خوشحال شدی و نشستی کنار چاه آب البته محافظ داشت و شروع کردی به سنگ ...
2 مهر 1391

آرینا آتیش پاره...

آرینا، دختر قشنگم اینقدر این مدت آتیش سوزوندی که دائی رضا تصمیم گرفت  اسم شما رو با شعله آتیش بنویسه تا ثابت کنه که آرینا آتیش پاره ست ... فقط یکمی عقب تر ، یکم دیگه ، عقب تر ، مواظب باشید آتیش نگیرید.... ما که از دست این دختر شیطون بلا جزغاله شدیم....                                  ...
31 شهريور 1391

خاله ندا و عمو رضا پیوندتان مبارک...

  جمعه  ٣/٦/٣٩١ ١ جشن ازدواج خاله ندا و عمو رضا                                                  پیوندتان را با تقدیم هزاران گل سرخ تبریک میگویم و زندگی پر از عشق و محبت را برایتان آرزو میکنم  سال های سال در کنار هم عاشق باشید .                                &nbs...
29 شهريور 1391

تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من...

    تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من... عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی. با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . . دخترم روزت مبارک                                                    سلام به همه ی دوستای عزیزم بالاخره ما برگشتیم ، دلم واسه ی همه ی دوستام و کوچولو های ...
27 شهريور 1391

یه توپ دارم قل قلیه....

مامانی برای آرینا می خونه... یه توپ دارم قل قلیه... آرینا : انگشتای دستشو روی سینه ش حرکت  می ده و میگه دیل دیلی!!!!!!! مامانی : دستاشو می بره طرف پهلو های آرینا و حسابی قل قلیش می ده... آرینا : غش غش می خنده... مامانی : سرخ و سفید و آبیه... آرینا : آبییییییییی!!!!!!!!! مامانی : می زنم زمین هوا می ره ، نمی دونی تا کجا می ره... آرینا : بوووروووو (برو) مامانی : من این توپو نداشتم ... آرینا : تووووپ!!!!!!!!!!!! مامانی : بابام بهم عیدی داد ... آرینا : بابائی !!!!!!!!!!!!! مامانی : یه توپ قل قلی داد... آرینا : دوباره انگشتای دستشو می ذاره روی سینه ش و میگه دیل دیلییییی...و منتظره که مامانی قل قلیش بده و دوباره ص...
13 مرداد 1391

بچه جون بخواب.....

بالاخره خوابیدی وروجک مامان شبا موقع خواب ماجراهائی داریم با شما شنیدنی و دیدنی ... ساعت 12 شب مامانی شما رو می بره داخل اتاق خواب که بخوابی زودتر از 12 هم عمرا بخوابی... با خوشحالی می پری روی تشک و مامانی پتو می کشه روی شما که لالا کنی .... اما.... آرینا : مامانی نی نی دونم ؟؟؟؟ مامانی : برو نی نی جونتو بیار... آرینا نی نی جونشو میاره کنارش که بخوابه... مامانی : خوب آرینا گلی دیگه بخواب... آرینا : هاپو دونم.... مامانی : خوب برو هاپو جونتم بیار.... آرینا هاپو جونشم میاره کنارش... مامانی : آرینا مامانی حالا دیگه بخواب...   آرینا : باته (باشه ) بعد دوباره یادش می افته یکی دیگه از نی نی هاشو نیورده... آری...
12 مرداد 1391

بورااااااااااااا(هورااااااااااااا)

سلام مامانی دوباره برگشتیم به دنیای کودکی خودمون... خیلی دلم تنگ شده بود این چند روز اینترنتمون قطع شده بود و دسترسی به اینترنت نداشتم تا دیشب که وصل شد.به قول آرینا بوراااااااااااااااااا...(هورااااااااااااا) آرینای مامانی این روزا اینقدر شیرین زبون شدی که مامانی می خواد درسته قورتت بده ، حتما سر فرصت میام و همشو واست می نویسم. بذار اول از آخرین خاطره  شروع کنم.... دیشب با مامانی مشغول بازی بودی که بهم گفتی مامانی بچین (بشین ) مامانی هم نشست ... بعد بلند شدی ایستادی... و می خواستی به مامانی بگی که بایسته ... اما برات مشکل بود که بگی مامانی بلند شو بایست... بعد از چند ثانیه فکر کردن به مامانی گفت...
9 مرداد 1391